داستان های کوتاه منصور



هنوز خستگی کار از تنم بیرون نرفته بود ودراز به دراز افتاده بودم روی کاناپه که دیدم مجید زنگ زد " سید جان امشب دور همیم می تونی بیا ، دوست داشتم ، ولی منیر را چکار می کردم، منیر من مشکل قلبی داشت طوری که دریچه میترالش درست کار نمی کند و گاهی گداری به زحمت می اندازد و بخاطر همین  قضیه همیشه تحت نظر دکترش هست وبالطبع من هم گرفتارش هستم  که مشکلی پیش نیاد، با این وجود گفتم ، " منیر جان می تونم برم بیرون ؟ "  دیدم هیچی نگفت تنها اشاره ای که کرد این بود. " بلند شم شام برات داغ کنم "  گفتم :  نه الان میلی ندارم شاید اونجا خوردم ، دیدم اشاره کرد. " پس حتمن  کلید خونه یادت نره من حالم خوب نیست نمی تونم از جام بلند شم "  سرم را انداختم پایین وآمدم بیرون  ، نه ، یه کار دیگر هم کردم صورتش را بوسیدم و گفتم  "خیلی دوست دارم بیش تر از آنچه که تصور کنی " که بد جوری گذاشت تو کاسه ام چون یهو گفت: اگه دوسم داری نرو ومنو تنها نزار دوست داشتن به حرف نیست به عمل ، تو نباشی خونه می ترسم،  بعضی وقتا صدا هایی میاد صدای پای یه آدم ، باور کن دیوونه نیستم ، فکر می کنم میخوان بیان و منو با خودشون ببرن ، خندیدم گفتم تو رو خدا جوک نگو صدای پا چیه این حرفا کدومه ! گفت : باور نمی کنی ؟ شبا که نباشی صدای پا می شنوم برای اینکه به خیال پردازی متهمش نکنم زود حرفم را عوض کردم و گفتم مشکلی نیست دوس نداری نمیرم کنارت هستم ، نفهمیدم چی در قیافه بی ریخت واستخونی ام دید که منصرف شد. چون زل زد به تخم چشمام وگفت  : برو عزیزم، شوخی کردم ، فقط اونجا مراقب خودت باش و زود بیا ، منم راحت یه  یا حسین گفتم ورفتم  پیش دوستان که یه کمی از این احوالات بیام بیرون ، اولین کسی که متوجه حالم شد آقا مراد بود . بلافاصله گفت : چیه سید جان دوباره پکری ؟ غصه نخورو نگرون نباش  انشالله خوب میشه ،خوب شد اومدی اینجا برای تغییر روحیه بد نیست، یه تشکر نیم بند وبه دوستان دور برم نگاه کردم ، جمعی از رفقای قدیمی  روی کف قالی اتاق نسبتن بزرگ نشسته بودن که سعی می کردن با شوخی وسرگرم شدن تا حدودی بدور از گرفتاری روزمره گی خود باشند و با تعریف ازخاطرات گذشته زمان خودرا گم ویا به بهانه کمر درد وپا درد ودود کردن یه لول تریاک  وقت خود را پرکنند از دور منظره جالبی جز دود سیگار نیست و وقتی به حلقه های سیگار که نرسیده به سقف اتاق گم می شد، نگاه می کنم، یاد عمر آدمی می افتم که درست شبیه همین حلقه های سیگار ناپدید می شویم ! بی اختیارغصه ام می گیرد.  میزبان از دوستان قدیمی خودم که حواسش  به همه چی بود . زیرزمین خانه اش را برای این کار در نظر گرفته بود .  زن وبچه نداشت وهر وقت میلش می کشید زنگ می زد وپاتوق به راه می شد واینجوری ساعتی رو بی خبری طی می کردیم وحتی شام هم می داد.  امروز سعی کردم بیشتر شنونده خوبی باشم تا گوینده مزخرف برای این منظور به گوشه ای پناه بردم که مورد مخاطب قرار گرفتم  " چته سید اینقد امشب فاصله گرفتی ؟ مثل اینکه تو جمع نیستی ، چیزی برای گفتن نداشتم یه فکرم اینجا بود یه فکرم پیش همسرم ، چون هرچی فکر می کنم حرفش عادی نبود یعنی چی  " صدای پا می شنوم  " خب قبول ، مشکل دریچه قلبی چیز ساده ای نیست ولی این حرفش چه ربطی به قلبش داشت . کم کم  باید به فکر سلامت روح وروانش هم باشم که یهو متوجه هاج واج دیگران شدم که به من زل زده بودن به این نتیجه رسیدم آمدنم به اینجا اصلن اشتباه بود. ولی سرهم یه چیزی گفتم که

-        از توجه شما ها ممنونم حتمن می دونید زنم حالش خوب نیست ودکترا تقریبن هشدار دادن که بیش از حد مراقب باشم ومن نمی دونم دیگه باید چکار کنم چرا دروغ الان که اینجا هستم فکرم خونه ست که نکنه اتفاق بدی بیفته  "

که  یهو آقا بهرام شروع به داد سخن که :

-         دوستان متاسفانه حال خانوم آقا سید روبراه نیست سعی کنیم امشب برای شفای عاجلش دست به دعا بر داریم

همین باعث شد به خاطر احترام ، خنده ها محو شد ودل نگرانی هریک آشکارشد. اولیش پرویز خان بود . اینجوری خواست آرومم کند.

-          غصه نخور سید جان ، خدا شاهد الان که اینجا هستم بعضی وقتا قلبم سوزش داره ، نمی دونم شاید بخاطر خانومم هست که اینجوری شدم ، چون هر دو پای خانومم متاسفانه موتور بی مبالات زده شده  ودر گچ گرفتار شده ، منم از فرط خستگی اومدم اینجا که کمی از غم غصه بیام بیرون ، خدا مجید خان روخیر بده که مسبب خیر میشه که با دود ودم قلیون می تونم یه حالی عوض کنم ویا آن یکی که گفت :

-        آقا سید از چه می نالی که دیسک کمر خانومم امان مارو بریده ، مهره سومش میگن پریده بیرون ، این شد رفتم شکسته بند آوردم چون چاره ای جز عمل در بیمارستان نبود . گوش به حرف آشنایی دادم که گفت تا می تونی عمل نکن ، سعی کن یه شکسته بند پیدا کنی حالا که شکسته بند آوردم میگه کمرش رو خرما پیچ کن اونم سه چهار هفته تا بعدن بیاد جا بیندازه وآقا مراد هم که بتازگی همسرش فوت کرده میگه ،

-        خیالت رو راحت کنم ، ما همه ول معطلیم ، همه چی دست خودشه یا خوبش می کنه یا می بردش هر کاری هم کنی بیفایده است . ببین چقد خرج خانومم کردم ولی آخرش چی شد ؟ هیچی ! زبون بسته کبدش از کار افتاد با اینکه منتظرنوبت تعویضی  کبد بود ولی به تعویض نرسید رفت که رفت ، سید جان بهتربسپری دست خدا، بعد شنیدم آقا محسن داد زد

-         ببینم تو این خونه یه زیارت عاشورا پیدا نمیشه که بخونم برای رفع تمامی بیماران مخصوصن آقا سید ، تا گفت، مجید بلند شد از گنجه اش یه زیارت عاشورا داد به دستش ،

 صوت سوک ش رو دوست دارم  که البته به سرعت می خواند وهمگی به ساحت زیارت سکوت کرده بودیم ابتدااز همه خواسته بود رو به طرف قبله بنشینند بعد از تمام شدن حال قشنگی پیدا کردیم واشکی هم در تاریکی ریختیم و جلسه شادی مبدل به جلسه التیام خاطر بیماران وگرفتاران شد حال این وسط یه عده هم طبق معمول مراقب آتیش زغال قلیان بودن که روی فرش نریزد . همین که لامپ اتاق روشن شد سعی کردم بلند شوم چون دیگر قادر نبودم بنشینم ومنتظر شام باشم این شد که با احترام و تشکر بلند شدم تا رسیدم، تشویش خاطر داشتم  ونفهمیدم چه جوری راه پله رو طی و در ورودی را باز کردم تمام اتاق ها خاموش وبچه هام خواب بودن، لامپ راهروی اتاق  را روشن کردم یهو قلبم شروع به طپش افتاد نمی دانم چرا ، اینجوری نبودم قلبم مثل ساعت کار می کرد ولی حالا نه ،  سریع رفتم اتاق خواب ، دیدم  راحت خوابیده ، حتی نمی دانستم  در آن لحظه بایدلامپ اتاق را روشن می کردم یا نه ، با اینکه آروم چند بارصداش کردم  صدایی نشنیدم ، بیشترمضطرب ونگران شدم  یعنی چی ! سریع لامپ اتاق روا روشن کردم چشمها یش بسته بود. ترسیدم که نکند تمام  کرده باشد ومرا   برای همیشه تنها گذاشته باشد.  حالا با این دختر ودوتا پسر بدون مادرچکار باید می کردم ،  بی اراده دست به صورت قشنگش زدم یهو چشماش باز شد و با لحن خواب آلود گفت :  اومدی ؟ نفسی راحت کشیدم و خوشحال شدم گفتم ، آره ، آره ، دوباره تکرار کرد.  قبل از اینکه بیایی دوباره صدای پا شنیدم مثل اینکه اومده بودن منو با خودشون ببرن ،  قول بده دیگه منو تنها نزاری گفتم باشه قول میدم  دیگه نرم وهمیشه پیشت باشم ومطمئن باش اجازه نمیدم کسی تو رو ببره خیالت راحت ، خندید وگفت شام خوردی گفتم نه ولی سیرم ومیلی ندارم گفت : پس لامپ اتاق رو خاموش کن بیا کنارم بخواب خیلی خوابم میاد، سریع لباسامو در آوردم ولامپ اتاق را خاموش کردم وخوابیدم ، خیالش از بابت صدا راحت شد ومحکم بغلم کرد وخوابید . چقد خوبه آدم با خیال راحت بخوابد.  


آخرین مطالب
آخرین جستجو ها